فقط برای تو

ساخت وبلاگ

مگر نمی گویی که هر آدمی یک بار عاشق می شود ؟ پس چرا هر صبح که چشم هایت را باز می کنی دل می بازم باز ... !؟ #عباس_معروفی فقط برای تو ...
ما را در سایت فقط برای تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fahgatbarayeto بازدید : 45 تاريخ : جمعه 2 دی 1401 ساعت: 13:43

مغرور بودم...خیلی!یک نیمه شب که دلم حسابی هوای صدایش را کرده بود، مانده بودم معطل که به چه بهانه ای زنگ بزنم بهش که یکی دوجرعه از آرامش صدایش مهمان کنم خودم را! بهانه ی درست و حسابی که نداشتم، غرورم هم اجازه نمیداد به هوای دلتنگی سراغش را بگیرم، وقت مناسبی هم نبود، ممکن بود خواب باشد!کلی با دل و عقلم سر و کله زدم و سرآخر برایش اولین آهنگی که دم دستم رسید را فرستادم، خدا خدا میکردم بیدار باشد، به ثانیه نکشید فرستاد"بیداری؟!"برایش نوشتم:"نه پس، توی خواب برات پیام فرستادم!"شکلک خنده گذاشت، خودم را از تک و تا نینداختم"البته داشتم میفرستادمش برای یکی از دوستام، اشتباهی فرستادمش برای تو!"در جواب فقط نوشت"آها!"کمی بعد باز پیام داد"چه آهنگ خوبیه! تو آهنگای فلانی رو هم گوشی میدادی و ما نمیدونستیم؟!"نگاه کردم به آهنگی که برایش فرستاده بودم و دودستی کوبیدم به سرم، از آن سبک خواننده ها و آهنگ هایی بود که متنفر بودم ازشان و همه ی دور و بری هایم هم میدانستند!کاری بود که شده بود، باید یک جوری جمعش میکردم، جواب دادم"این فرق میکنه آخه، صداش یه آرامش خاصی داره، انگار از خود آسمونه، آرومم میکنه!"بعد چند دقیقه پیامش را در نوتیفیکیشن ها دیدم"خوش به حال بعضیا و صداشون که میتونن آرومت کنن، ما که صدای آسمونی نداریم ولی کاشکی همین صدای زمینی هم دلیلِ آرامشت بود!"پیامش را که باز کردم ادیت شده بود و تنها یک قلب آبی به جایش نشسته بود!تایپ کردم "دیوانه جان دیدم حرف های دلت را، راستش را بخواهی من توی عمرم یکبار هم صدای نکره ی این یارو را گوش نداده ام، فقط بهانه اش کردم تا بجای صدایت، از پیام هایت آرامش بگیرم" اما غرورم اجازه نداد بفرستمش، پاکش کردم و با نوشتن و فرستادنِ "دیگر مزاحمت نمیشوم و شبت بخیر" باز فقط برای تو ...ادامه مطلب
ما را در سایت فقط برای تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fahgatbarayeto بازدید : 42 تاريخ : جمعه 2 دی 1401 ساعت: 13:43

تکرار'>تکرار یک تکرار ›#تکرار_یک_تکرار- چشم‌هایش را بست از زیر پلک‌های سنگین کلفتش قطرات اشک سرازیر شد، بند دلم پاره شد ترسیدم باز حمله قلبی دیگری رخ بدهد بخاطر همین زمزمه‌کنان گفتم : « باشه » مادرم چشم‌هایش را باز کرد گفت : «قول؟» پدرعمامه‌‌ی سفیدش را از سرش در آوردگذاشت روی میز سفیدغذاخوری گفت : «اصلا وصله‌ی تن ما نیست ، توعمرش یه بارم چادر سرش نکرده.» داشت می‌رفت سمت مادرم که با حرف برادرم برگشت برادرم دکمه‌ی یقه‌اش را سفت بست ، انگشت کوچکش را بردسمت حلقومش تا راه نفسی باز کند به سختی گفت : «تاحالامسجد رفته؟»خواهرم زد تو صورتش گفت : «وای آبروی من تو مدرسه می‌ره وای نه.» گریه کرد.زبانم سنگ شده بود،بدنم گُر گرفته بودم قلبم نمی‌زد، به سختی زبانم را تکان دادم گفتم :«باش! همان دختری که شما میگوید.» دو سال نامزد بودیم بعد رفتیم زیر یک سقف با همان دختری که برایم انتخاب کرده بودند،روزهای اول که می‌خواستم ببوسمش چندشم می‌شد،چندباری در رفتم اما کی باید فرار می‌کردم؟!روز زن وقتی میخواستم کادو بخرم به نیت اوی خودم می‌خریدم،وقتی به موسیقی گوش میدادم چشم‌هایم تر،صورتم قرمز، سال‌ها در بدنم به نیت دو نفر زندگی کردم خودم و او.هر چه او دوست داشت می‌خریدم و می‌خوردم می‌‌پوشیدم.اسم دخترم را هم اسم او گذاشتم منیژه، روزهای اول وقتی صدایش می‌کردم قلبم می‌لرزید کم کم عادی شد حتی یادم رفت که کسی دیگری را قبلاً دوست دارم، موهایم سفید شده ولی علاقه‌مند نشدم به زنی که پدر و مادرم انتخاب کرده بودند، بیشتر به او عادت کردم، اوی خودم هم فراموش تا وقتی که منیژه با گریه سر من داد کشید که من می‌خواهم با همان پسری ازدواج کنم که دوسش دارم.پسرک نه در شأن ما بود نه در شأن خودش دست‌هایم را بردم بالا و زدم در گوشش صدا فقط برای تو ...ادامه مطلب
ما را در سایت فقط برای تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fahgatbarayeto بازدید : 43 تاريخ : جمعه 2 دی 1401 ساعت: 13:43